از مغازه بیرون اومدم و به اطرافم نگاه کردم ولی هیچ چیز خاصی نبود 

داشتم اطرافم رو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه عمارت یزرگ . نمیدونم چرا ولی حس کردم صدا باید مربوط به اونجا باشه ، برا همینم راه افتادم سمتش . هنوز چند متری نرفته بودم که دوباره چراغای خیابون روشن شد . خواستم دوباره برگردم به مغازه و استراحت کنم ولی ته دلم انگار یه چیزی منو سمت امارت می برد . نمیدونم چه حسی ، شاید امید داشتم که اونجا کسی رو ببینم برا همین حرکت کردم .

 از خیابون اصلی خارج شدم و دوباره وارد کوچه شدم . کوچه ها پیچ در پیچه  ، همین جور که میرفتم به خونه های اطراف نگاه میگردم  چراغی روشن نبود ،از خیابون اصلی دور شدمو نورش کم کم داشت محو میشد .

 فضا وهم انگیز بود ، صدای قطرات ریز بارون تو ناودونای خونه ها به این مسئله دامن میزد ، یه مقدار ترسیده بودم . قدمهام روتندتر برداشتم حدود 20 دقیقه ای رفتم که وارد یه محوطه ی باغ مانند بدون ساختمون شدم .یکمی رفتم و دور و برم درخت زیاد شد، فضا خیلی عجیب بود پیش خودم گفتم شاید راهم رو گم کردم  . اومدم برگردم که از اطراف صدای خرد شدن شاخ و برگ به گوشم خورد .

ساکت شدم ، به اطرافم خوب دقت کردم ولی متوجه چیزی نشدم ، گفتم شاید باد بوده .

تو همین فکرا بودم که دوباره همون صدا اومد ولی اینبار نزدیکتر ، آروم گفتم : کسی اینجاست؟

جوابی نشنیدم

دوباره باصدای بلندتر گفتم : کسی اینجاست؟

ولی فقط صدای بارون بود

کم کم ترس برم داشت که دوباره از سمت چپم صدایی شبیه به نفس نفس زدن به گوشم خورد  . برگشتم و دقت کردم یه سایه دیدم انگار یکی  وایساده همین که قصد کردم به سمتش قدم بردارم متوجه یه چیز عجیب شدم .

انگار سایه ای که داشتم میدیدم شبیه به سایه ی آدم نبود ،

  سر جام خشکم زد

احساس کردم داره بمن نزدیک میشه 

فقط چند متر باهام فاصله داشت . 

تو همین لحظه بود که با تموم توانم دویدم و پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم . جلوم فقط درخت بود و تاریکی ، از دور دوباره چشمم به همون عمارت خورد راهم رو به سمتش کج کردم . نزدیک ساختمون که رسیدم حس کردم  چیزی دنبالم نیست . به اونجا رسیدم ، در بزرگی داشت ، در زدم  ولی کسی جوابی نداد دوباره در زدم ، اینبار بلند تر اما صدایی جز صدایی جز بارون نبود 

از خستگی به در تکیه دادم که ناگهان در باز شد و خوردم زمین ، انگار کسی میدونست دارم میام و در رو برام نیمه لا باز گذاشته بود . با این فکر که شاید کسی داخل باشه چند قدمی اومدم تو و گفتم : سلام  

جوابی نشنیدم ، خیلی تاریک بود ، صدام میپیچید جلوم یه میز بود که یه شمع و کبریت کنار هم بود ،

شمع و روشن کردم که حداقل بتونم اطرافم رو  ببینم

عمارت بزرگی بود 

گاهی با نور رعد و برق میشد واسه یه لحظه همه جارو واضح دید ، خالی بود ، همه جا رو گرد و خاک گرفته بود 

از طبقه ی بالا ، صداهای خفیفی به گوشم میرسید با عجله از پله ها بالا رفتم و چشمم به در بسته ی یه اتاق خورد

از زیر در نور زیادی بیرون میومد 

در رو باز کردم و با تعجب چشمم به چیز عجیبی خورد

اون طرف در انگار یه دنیای دیگه بود !

آسمون روشن بود ، مردم رفت آمد داشتند ، زندگی جریان داشت . وارد شدم . از آدمای اطرافم میپرسیدم : ببخشید اینجا کجاست؟

ولی انگار کسی گوشش بدهکار نبود و دریغ از یه کلمه سرشو مینداخت و میرفت

چند قدمی نرفته بودم که چشمم خورد به سمت چپم  ، همه جمع شده بودند ، یه سری داشتند عکس میگرفتند

رفتم جلو ، از بین جمعیت رسیدم به وسط داستان و با حیرت وترس و تعجب با صحنه ی عجیبی روبرو شدم

.

.

جسدم

.

.

دیگه هیچی یادم نمیاد که چیشده ولی یه لحظه ام صبر نکردم و برگشتم به همون در و عمارت .

از پله ها پایین اومدم و شمع رو سر جاش گذاشتمو در امارت رو بستم

هوا از تاریکی در اومده بود و دیگه بارون نمیزد ، هنوز بهت زده بودم و به راهم ادامه میدادم از جنگل گذشتم و وارد کوچه شدم و رسیدم به همون خیابون .

کم کم هوا داشت روشن تر میشد ، دیگه ترسی نداشتم ، وقتی هوا روشن شد دیدم خیابونی که من دیدم خیلی طولانی تر از اون چیزیه که من فکر میکردم .

تصمیم گرفتم که سفر کنم ببینم به کجا میرسم .

چند قدمی برداشتم و یاد چیزی افتادم.

وارد همون مغازه ی پر از میوه شدم ، به قدر کافی میوه برداشتم ، آخه یه سفر طولانی در پیش داشتم .

به راهم ادامه دادم و به یه جمله فکر میکردم. . .

.

.

آدم ها خوابن و وقتی میمیرن ، تازه از خواب بیدار میشن...




ادامه دارد...