هوا گرمه ، گرمازده شدم 

آفتاب هم با من شوخیش گرفته ، هر از چند گاهی تو مسیرم سراب میبینم . از تشنگی تاب راه رفتن ندارم ...

چشمام داره سیاهی میره ...

.

.

.

... چقدر سرم درد میکنه ، انگار ضربه ی محمی خورده 

چشمام رو باز میکنم و خودم رو تو جای عجیبی میبینم ...

یه خرابه ی قدیمی ، انگار انجا قبلا یه خونه بوده ، جدا از این که متعجب باشم خوشحالم ازین که یه سرپناهی پیدا کردم 

هر چی فکر میکنم نمیدونم چجوری سر از اینجا درآوردم ، انقدر این چند روزه اتفاقات عجیب دیدم که دنبال دلیل اومدنم به ایجا نباشم ...

بالاخره یه نفسی تازه میکنم و تو سایه های خرابه استراحت میکنم 

از اینجا ،جاده تو دیدمه ، زیاد ازش دور نیستم 

دیگه ماه هم داره تو آسمون میاد ... جالبه ! شکل عجیبی داره

نم نم بارون گرفته ، پیش خودم فکر کردم که امشب رو استراحت کنم و فردا به راهم ادامه بدم ، هرچند دیگه دارم از ادامه سفر منصرف میشم.

آخه کجا برم ؟

تا ابد که نمیتونم به رفتن ادامه بدم !؟ باید یه نشونه ای باشه 

تو همین فکرا بودم که از پشت خرابه صدای خرد شدن چوب حشک شنیدم ، گوشم رو تیز کردم ، برگشتم به انتهای خونه ، حواسم رو جمع کردم ...

از کنار پنجره یه سایه رد شد ، دوباره ترسیدم ، آروم رفتم به سمت پنجره ، صدای رعد و برق میاد ، از پنجره به بیرون یه نگاهی انداختم ، دوباره یه برقی زد و برون برای یه لحظه روشن شد ، چیزی ندیدم ، صدای رعد هم اومد ، برای یه لحظه همه جا ساکت شد ، سکوت عجیبی بود ، همین لحظه بود که از پشتم صدای پا به گوشم خورد، سرجام خشکم زده بود ، صدای قدم ها داشت نزدیک و نزدیکتر میشد ، جرات برگشتن نداشتم ،  دوباره سکوت ، وحشت تمام وجودم رو گرفته بود که یکدفه شنیدم : سلام . . .

متعجب شدم ، هنوز بُهت زده بودم که دوباره صدا اومد : سلام ... نترس

آروم برگشتم و گفتم : س س سلام . . . ک کی هستی؟!؟

یکم نحیف بود ولی آروم

تو یه نظر آشنا می اومد ، انگار دیده بودمش ولی نمیدونسم کجا !

گفت : حالا دیگه منو نمیشناسی ؟!

گفتم : نه به جا نیاوردم ...

اومد جلو ، منو تو آغوشش گرفت و بهم گفت : من همونی ام که از وقتی پا به دنیا گذاشتی باهاته ، همونی که وقتی میخواستی تصمیمی بگیری بهت کمک میکرد . همونی که وقتی اومدی اینجا اون پالتویی رو که امانت داده بودی ، اونجا گذاشت ، من همونی ام که برات در اون عمارت رو باز گذاشت . من همونی ام که اون شمع و کبریت رو برات آماده کرد . . . .

حالا شناختی منو ؟!

حرفی برای گفتن نداشتم و من هم اون رو تو آغوشم گرفتم ، انگار گمشده ای رو که از دست داده بودم رو دوباره پیدا کردم .

شاید ازین خوشحال بودم که یکی رو بالاخره دیدم  . . . 

 ولی نمیدونم چرا انقدر بهم کمک کرده ...

منظورش چی بود که از اول باهام بوده . . .

تمام اینها سوالاتی بود که ذهن منو درگیر میکرد و همین جور معما های توی سرم بیشتر میشد .

صدای رعد میاد ... 

بارون نم نم می باره . . .

ماه رسیده وسط آسمون .  .  .

.

.

هنوز خیلی حرف دارم که باهش بزنم .. .. ...




ادامه دارد...


(تاریخ انتشار قسمت 4 ، روز یکشنبه 1394/2/13 ساعت 23)