صدای برخورد قطرات ریز بارون به روی سنگهای اطراف خیلی لذت بخشه ، بعد از چند روز بالاخره یه نمه آرامش پیدا کردم ...

-تو کی هستی ؟

-معرفی کردن میخواد هنوزم ؟ این همه توضیح کافی نبود ؟

- خب چرا ولی ... ، اصلا بذار یه سوال رُک و پوس کنده ازت بپرسم ؟

-بپرس

گفتم : من کجام ؟ چه بلایی سرم اومده ؟

- نمیدونی واقعا ؟

-گفتم : خب آره یه چیزایی فهمیدم اما مبهم

گفت : تو به یه دنیای جدید اومدی ، منتقل شدی ،... چجوری بگم ... تو مُردی ...

گفتم : اگه تو از اول با من بودی چرا پس من تورو اصلا یادم نمیاد ؟ اصلا اگه با من بودی چه اتفاقی برای من افتاده که اومدم اینجا ؟

گفت : من با تو بودم ولی تو من رو نمیدیدی یعنی نمیتونستی . اوایل ، دوران خیلی خوبی باهم داشتیم ولی تو منو کم کم فراموش کردی حق من رو دادی به یه چیز دیگه و اون به جا من رشد کرد ، دیگه اون به جای من تو تصمیماتت دخالت میکرد و تو رو هدایت میکرد .

دیگه داشتم از بین میرفتم که اون اتفاق افتاد . . .

داشتیم تو خیابون میرفتیم که یه صدای انفجار اومد . . .

هوا ابر بود ... نم نم بارون میزد ...

صدا از ساختمون روبرو بود 

صدای زنگ خطر ساختمون به صدا دراومد ، زیاد طول نکشید که همه ی افراد توی ساختمون بیرون اومدند ...

چند لحظه بعد از طبقات بالایی ساختمون دود بلند شد و آتیش ...

همه منتظر رسیدن نیروهای کمکی بودن ... داشتی حرکت میکردی که به راه خودت ادامه بدی که صدای گریه و فریاد بلند شد .

یه زن بچه ی خودش رو تو همون طبقات جا گذاشته بود . اون بهت گفت : داره دیرت میشه به راهت ادامه بده ...

تو همین گیر و دار بودید که من اومدم و آروم بهت گفتم : از ما کمک میخواد ...

برای یه لحظه هم درنگ نکردی و دویدی داخل ساختمون . چند نفری پشت سر تو اومدن چند طبقه که بالا رفتیم و رسیدیم به سوختگی و گرما ، پشت سری هات جلو نیومدن و سریع رفتی تو آتیش ...

همه جا دود بود و خفقان ، صدای ریزی از انتهای سالن میومد ، رفتیم اون سمت ،یه نوزاد بود . . . سریع از توی کالاسکه بغلش کردی و یه پتو پیچیدی دورش و حرکت کردی سقف داشت ریزش میکرد   ... به هر سختی ای بود خودت رو رسوندی به راه پله ها که سفق کامل ریزش کرد ...

 فقط یه باریکه ی کوچیک بود ، بچه رو از اونجا رد کردی و دادی به اون هایی که دنبالت اومدن ، برگشتی داخل سالن ، سقف همینجور داشت ریزش میکرد ، دیگه هوایی برای نفس کشیدن نبود ...

رفتی سمت پنجره و یه نگاهی به پایین انداختی و هنوز کمک نرسیده بود  . دیگه داخل جایی واسه موندن نبود ... 

رفتی لبه ی پنجره ، از لبه با احتیاط حرکت کردی و خودت رو رسوندی به پنجره ی سالن کناری اونجا هنوز کامل نسوخته بود و شیشه ی اونجا سالم بود ولی سالن پر از دود بود . دنبال راهی بودی برای رفتن به داخل سالن که یه چیزی از داخل به شیشه برخورد کرد ، یه کپسول گاز بود که سر اون اتیش گرفته بود ...

همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد . . . 

کپسول منفجر شد و ...


حالا متوجه شدی چه اتفاقی برات افتاده بود . . .

 گفتم : سر بچه چی اومد . . .

خندید و گفت : همین اخلاقت من رو زنده نگه داشته . . .

سالم رسید دست مادرش 

گفتم :این جاده آخرش به کجا میرسه ؟ اصلا انتهایی داره ؟

گفت بله ، ولی به کجا رسیدنش رو نمیدونم 

- یعنی به بهشت میرسم ؟

گفت : تو خودت این جاده رو ساختی ، مسافتی که داره ، مقصدی که داره ، همش انتخاب خودت بوده 

گفتم : راستی اون شبی که داشتم از جنگل عبور میکردم تا به عمارت برسم ، چرا خودت رو معرفی نکردی ؟ داشتم از ترس میمردم 

تا این رو شنید رنگ چهرش عوض شده و مضطرب شد ، از جاش بلند شد که بره !

پرسیدم : کجا ؟!

جواب داد بزودی هوا روشن میشه ، سریع حرکت کن سعی کن به هیچ وجه توقف نکنی 

بلند شدم و جلوش رو گرفتم  . گفتم : پس چرا تو با من نمیای ؟ جریان چیه ؟!

آروم جواب داد : من باید زودتر از تو برم ، به من اعتماد کن ، فقط خیلی مراقب باش . . .

لب هام به هم دوخته شد و میدیدم که از من دورتر و دورتر میشد. . .

.

.

کم کم به سپیده دم نزدیک شدم . باید به مسیرم ادامه بدم 

معماهام حل شد ولی بجاش سوالان بیشتری توی ذهنم وارد شد . . .

هنوز خیلی چیزها برام مبهمه . . .

.

.

.

ادامه دارد . . . 


(تاریخ انتشار قسمت 5 ، روز پنجشنبه 1394/2/17 ، ساعت 21:30)