هوا سرد شده 

چند روزی هست که دارم روز و شب به راهم ادامه میدم ، سعی میکنم بی دلیل توقف نکنم . تو راهم ، هر از چند گاهی مخروبه ای به چشمم میخوره 

که برای یه استراحت کوتاه بد نیست . ماه برام جاده رومعلوم میکنه ، رعد و برق هم کل دشت رو نشونم میده و صدای بارون ، سکوت دلهره آور اینجا رو آهنگین میکنه  . هوا سوز بدی داره . کم کم بارون هم شدت گرفته و سرما هم شدید تر شده باید یه سرپناهی پیدا کنم . از دور چشمم به یک کوه بزرگ میخوره .


 راهم رو به طرفش کج میکنم تا شاید بتونم یه پناهی بگیرم . نزدیکتر که رسیدم زیر کوه یه جایی شبیه به یه غار به نظرم اومد. سریع رفتم داخل . بارون تندی می اومد به نظر غار خیلی طولانی ای بود .

علاقه ای نداشتم بدونم تهش به کجا میرسه . بارون کمتر شد . در حال استراحت بودم که از بالای کوه به سمت پایین سنگ ریخته شد . پیش خودم گفتم به خاطر بارونه . همین لحظه بود که باز سنگ ریزش کرد ، گفتم نکنه همونیه که اونشب از پیشم رفت . با عجله از اینجا بیرون اومدم و بالا رو دیدم  ، درسته ، یکی داشت بالای کوه حرکت میکرد. . . بلند صدا زدم : من اینجام . . . این پایین . . .

حرکتش متوقف شد ! به سمت من نگاه کرد . مسیرش رو به سمت من عوض کرد . بارون تو صورتم میخورد و نمیگذاشت خوب ببینم . خیلی خوشحال بودم که دوباره میبینمش . ولی انگار اون نبود . . .! 

از روی چشمام قطرات آب رو پاک کردم و وحشت من رو گرفت . . .

همونی بود که اون شب توی جنگل دیدم .

بدون درنگ به سمت غار دویدم ، پام به یه سنگ گیر کرد و خوردم زمین ...  . سینه خیز تا دهنه ی غار رفتم و دوباره از جام بلند شدم و دویدم .

داخل غار تاریک بود ، با عجله به سمت انتهای غار رفتم .

به پشت سرم یه نگاه انداختم ، سایه اش افتاده بود رو دهنه ی غار و داشت نزدیکتر میشد . 

همین لحظه بود که زیر پام خالی شد و رفتم پایین. 

از یه جای دالان مانند سر درآوردم . سکوت بود و سیاهی . ترس بود و اضطراب .

باید بلند شم و حرکت کنم . چشمام به تاریکی عادت کرده و یه چیزایی میتونم ببینم . از پایین تر صدای جریان آب میاد راه افتادم به سمت صدا . از یه راهروی باریک و کوتاه عبور میکردم اطرافم دالان هایی مثل قبلی میدیدم که به اینجا ختم میشد .

صداهای عجیبی تو فضا میپیچه بالاخره نزدیک صدا رسیدم ، صدای رود از انتهی پرتگاه میومد . از اینجا چیزی معلوم نیست ، فقط از روی صداش تشخیص دادم .

باید یه جوری خودم رو برسونم به اونطرف دره . جلوتر یه پل معلق میبینم . باید هرچه سریعتر برم . از باریکه ی کنار حرکت میکنم و به پل میرسم . پام رو روی پل گذاشتم . صدای پشت سرم به طرز عجیبی قطع شد و صدای چوب های خشک و قدیمی زیرپام بلند شد . پل با هر قدم من بیشتر حرکت میکرد . رسیدم وسطای پل چیزی نمونده بود  برسم اونطرف . نگاهم برای یه لحظه به پشتم افتاد و آب سردی بود که روی من ریخته شد . . . ابتدای پل وایساده بود و داشت من رو تماشا میکرد  . 

به سمت من حرکت کرد ، من هم سرعتم رو بیشتر کرد و داشتم به آخرای پل میرسیم که اومد روی پل .

چند قدمی جلو نیومده بود که تخته ی زیرپاش شکست و از پل آویزون شد. از انتهای یه تونل بلریک روزنه ای مشخص بود و امیدوار شدم  و دویدم ، با هرزحمتی بود خودم رو وارد تونل کردم ، سینه خیز حرکت میکردم . دست و پام گیر میکرد . با هر زوری بود خودم رو رسوندم و سنگ ها رو کنار زدم و بارون صروتم رو نوازش کرد خواستم برم که مچم سرما رو حس کرد . پام رو گرفته بود و به طرف پایین میکشید . ته دلم از خدام کمک خواستم . برای یه لحظه تو دلم گفتم این رو هم خودم ساختم و حسرت میخوردم از روزایی که صرف بزرگ کردن این هیولا کردم . که یکباره نیروی عجیبی تو خودم حس کردم . به هر تقلایی که بود خودم رو به زور از شرش خلاص کردم و بیرون اومدم ، همین که دستش رو ، روبه من دراز کرد صاعقه از بالای کوه با سنگ در تونل رو بست .

سریعا خودم رو از اونجا  دور کردم.

بارون دیگه بند اومده بود و یواش یواش آفتاب هم داشت طلوع میکرد . بوی خوشی به مشامم میرسید . زمین رنگارنگ شده بود از گل هایی که تا به حال ندیده بودم . انگار برای استقبال از من اومده بودن.

دار و درخت.

همه جا قشنگ بود .

از دور یه آشنا دیدم. همون رفیقم رو دوباره دیدم ، با عجله به سمتش رفتم . همینطور اون .

دوباره در آغوش گرفتمش و سکوت کردم.

گفت: شنیدی میگن بعد از هر سختی ، آسونیه ؟!

حالا راحت باش 

راستی چند نفر به استقبالت اومدن.

.

.

.

خوش اومدی. ... . . ..


پایان



( ممنون از نگاه های زیبای شما و همه ی عزیزانی که در ساخت این ماجرا من رو همراهی کردند )

ممنون از آرش پرواز،HASSAN، مصطفی.4

در پناه حق 

یا علی