از خواب پریدم . چه خواب بدی بود . . .

ولی انگار هنوز خوابم . . . کم کم دارم میترسم . . .

هوا تاریک شده . . .

آتیش و دود ، تو دل تاریکی ، زیبایی ترسناکی درست کرده . . . 

تمام بدنم درد میکنه . . .

بازور و زحمت از زیر خاک بیرون میام . . .

مثل مرده ها راه میرم ، نمیتونم قدم هام رو منظم بذارم. . . 

از دور فقط درب یه خونه برام آشنا بود توی خونه رفتم . . . یه حوض وسط حیاط ، یه تخت کنار حوض. . .

خونه مثل یه خرابه بود .  .  .

با عجله به سمت آب رفتم تا تونستم گلوم رو تازه کردم 

 خیلی گرسنه بودم و غذایی نداشتم . . . داشتم میومدم احساس سنگینی عجیبی توی جیب های کتم حس میکردم . دست کردم و با تعجب چنتا سیب و پرتقال دیدم . . . 

با ولع شروع به خوردن کردم ، هر چی فکر میکردم این میوه ها از کجا اومده ، نمی فهمیدم .

سیبم رو تموم کردم و بازم خوردم . بعد از چند لحظه از یه مسئله عجیبی نگرانیم بیشتر شد . . .

اسمم چیه ؟؟

دست از میوه ها کشیدم . . .

به خودم گفتم حتما این خونه ای که اومدم باید یه سرنخی داشته باشه . . . بلند شدم و به داخل خرابه ها رفتم

آینه ی شکسته . . . فرش نیم سوخته . . . کتاب های سوخته . . .

خیلی بزرگ نبود . . . احتمالا اینجا خونه ی من بوده . . . روی یه کتاب اسمی بود که تقریبا میشد خوندش . . . محمد . .. به خودم گفتم اگه اینجا خونم باشه و اینا هم کتابای من حتما این هم باید اسمم باشه 

خیلی خستم . . . از رو زمین قالیچه رو برداشتم و به حیاط برگشتم

کفش های پاره شده رو از پام درآوردم و روی تخت دراز کشیدم و قالیچه رو روی خودم انداختم . . .

انقدر خوابم میاد که دارم میرم . . .


انشاا... ادامه دارد . . .

در پناه حق 

یا علی