ظهر شده . هنوز سکوت همه جا رو فرا گرفته. درد بدنم کمتر شده . بلند شدم و یه بطری پیدا کردم . یه تیکه از پیراهنم رو پاره کردم و سرش گذاشتم و از آب حوض برای خوردن پر کردم . لباس پاره شدم رو خیس کردم و خاک و خون رو از تنم پاک کردم و سرم رو شستم . کمی سرحال شده بودم . انگار آسیب جدی ندیدم .بدنم زخمی شده اما زخمهاش سطحیه . دوباره داخل خونه رفتم . از بین آوار یه سری گرم کن ورزشی و کتونی پیدا کردم .

کمی اونطرف تر یه کوله دیدم .

رفتم توی آشپزخونه و یه یخچال کوچیک به چشمم خورد . با چندتا میوه ، خرما ، یه تیکه نون و قلم و کاغذ از خونه زدم بیرون .

بطری آب رو هم داخل کوله گذاشتم .

دوباره وارد گوچه شدم . همه جا آوار ، دود ، گرد و خاک.

تنها حاکم مخوف کوچه سکوت بود .

انگار فقط من بودم و خودم .

باید یکی رو میدیدم و ازش میپرسیدم که چیشده . من حتی اسم خودم رو هم از روی کتاب یادم اومده .

وارد خیابون اصلی شدم . از آسمون یه چیزی انگار داره داره پایین میاد . یه چتر باز . با عجله به سمتش دویدم .

زیاد دور نبود . نزدیکتر که شدم پشت یه ساختمون بلند غیبش زد . سرعتم رو بیشتر کردم و نزدیک رفتم آروم داخل خرابه های ساختمون داخل شدم ، به اونطرفش رسیدم و از اونجا دیدم 5 تا کماندو با تجهیزات کامل منتظر اون یدونه بودن . وقتی رسید و از کوله چترش جدا شد شروع کرد به حرف زدن.

از اینجا نمیشد فهمید که چی میگه اما انگار ازش حرف شنوی دارن . پیش خودم گفتم اینا ئاسه چی اومدن . شاید اومدن کمک به زلزله زده ها . . . 

ولی با تفنگ . اصلا این شهر چرا متلاشی شده ؟! بهترین فکری که به سرم زد این که دنبالشون بی سر و صدا حرکت کنم . رفتن و رفتم . . . خیابون به خیابون . . . از خرابی ها . . . گذشتیم . . .

نزدیک غروب شد خیلی خستم اما هنوز دنبالشونم . رسیدیم به یه محوطه پر از ساختمون . بعد از چند لحظه گمشون کردم . . . نفهمیدم کجا رفتن . . .

سریع رفتم داخل یکی از ساختمونا و نمیدونم چطوری 7 یا 8 طبقه رو بالا رفتم . . . خلاصه با تمام قوا خودم رو به پشت بومش رسوندم تا اطراف رو بهتر ببینم و پیداشون کنم ... انگار برام خیلی مهم بودن . . . شاید بتونن کمکم کنن اما هنوز زود بود باید ازشون مطمئن میشدم

وقتی به بالا رسیدم با صحنه ی عجیبی روبرو شدم . . . 

تجهیزات نظامی . . . تانک . . . اسلحه . . . سرباز . . . برام خیلی عجیب بود و خوفناک . . .

تو همین  فکر بودم که اضطراب عجیبی منو گرفت... 

 روی گلوم سرمای چاقو و روی دهنم گرما و فشار دست رو حس کردم... 

تنها کاری که بلد بودم این بود که دستان خالی رو نشوند دادم. . . 


انشاا...  ادامه دارد...