۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان هیجانی» ثبت شده است

خنده ی خاک (قسمت سوم)

ظهر شده . هنوز سکوت همه جا رو فرا گرفته. درد بدنم کمتر شده . بلند شدم و یه بطری پیدا کردم . یه تیکه از پیراهنم رو پاره کردم و سرش گذاشتم و از آب حوض برای خوردن پر کردم . لباس پاره شدم رو خیس کردم و خاک و خون رو از تنم پاک کردم و سرم رو شستم . کمی سرحال شده بودم . انگار آسیب جدی ندیدم .بدنم زخمی شده اما زخمهاش سطحیه . دوباره داخل خونه رفتم . از بین آوار یه سری گرم کن ورزشی و کتونی پیدا کردم .

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ZAHEED

خنده ی خاک (قسمت اول)

دوباره یه صبح دل انگیز دیگه . . .

ساعت 6 صبح اولین روز مهر ، من باید اولین روز مدرسه رو دیر نرسم .

سریع یه صبحونه ی مختصری خوردم و از خونه با وضو زدم بیرون .

تو محل همه تقریبا میدونستند که معلم شدم . حتما خواهرم شماره ی خانواده ی سعیدی رو نداشته که اونا رو توی مسافرت باخبر کنه 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ZAHEED

غروب مبهم (قسمت 4)

صدای برخورد قطرات ریز بارون به روی سنگهای اطراف خیلی لذت بخشه ، بعد از چند روز بالاخره یه نمه آرامش پیدا کردم ...

-تو کی هستی ؟

-معرفی کردن میخواد هنوزم ؟ این همه توضیح کافی نبود ؟

- خب چرا ولی ... ، اصلا بذار یه سوال رُک و پوس کنده ازت بپرسم ؟

-بپرس

گفتم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ZAHEED

غروب مبهم (قسمت 5)-پایان

هوا سرد شده 

چند روزی هست که دارم روز و شب به راهم ادامه میدم ، سعی میکنم بی دلیل توقف نکنم . تو راهم ، هر از چند گاهی مخروبه ای به چشمم میخوره 

که برای یه استراحت کوتاه بد نیست . ماه برام جاده رومعلوم میکنه ، رعد و برق هم کل دشت رو نشونم میده و صدای بارون ، سکوت دلهره آور اینجا رو آهنگین میکنه  . هوا سوز بدی داره . کم کم بارون هم شدت گرفته و سرما هم شدید تر شده باید یه سرپناهی پیدا کنم . از دور چشمم به یک کوه بزرگ میخوره .


 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ZAHEED