هوا سرده ... هر چند دقیقه صدای رعد برق خفیفی به به گوش میرسه... باید کجا برم ... سکوت وهم انگیزی ذهنم رو مشغول کرده .

نمیدونم باید کجا برم ... شهر خیلی ساکته .

کم کم آسمون رو به تاریکی میره . یه نمه بارون گرفته باید به یه سمتی برم.

باید از کوچه برم به سمت خیابون اصلی شاید یه راهی پیدا کنم ، شاید کسی رو ببینم . باید یه لباس گرم تنم کنم . از فرط سرما دستام رو زیر بغلم گذاشتم تا گرم بشن

از دور چشمم به چراغ های خیابون میخوره . سرعتم رو تندتر میکنم تا بلاخره رسیدم اما سکوت عجیبی همه حکم فرماست . انگار فقط منم و خودم تو شهر به این بزرگی .

 

دلهرم دوچندان شد ولی بیشتر از اون ذهنم پر سواله ،همینطور چشم مینداختم که از دور متوجه یکی از مغازه های ته خیابون شدم که چراغش روشنه به خوشحالی به سمتش میدویدم نمیدونستم براچی انقدر خوشحالم ولی با این حال بازم سریعتر میرفتم ... 

به اونجا رسیدم مغازه ی میوه فروشی بود میوه هاش خیلی تازه به نظر میرسید . انگار همین الان از درخت چیده شدن ... ترکیب بوی سیب و پرتقال تازه بهم حس خوبی میداد خیلی هم گرسنمه میخوام بردارم ولی کسی نیست که ازش اجازه بگیرم . صدا زدم : کسی اینجا نیست ؟. ولی کسی جواب نداد رفتم ته مغازه رو گشتم با تعجب دیدم کسی نیست ، داشتم میگشتم که یه باره چشمم خورد به پالتویی که رو میز افتاده بود منم که مثل بید میلرزیدم باصدای بلند گفتم : با اجازه من اینو پوشیدم. 

قسمت عقب مغازه با یه پرده از قسمت جلوش جدا شده انگار واسه استراحت صاحب مغازه بوده چون یه تخته نچندان تمیز هم داشته ، از پشت پرده میشد کل مغازه رو دید البته نه واضح . نور لامپ سر مغازه هم می افتاد روی پرده و ته مغازه یه محیط نیمه روشن داشت و واسه استراحت بد نبود.

روی تخت دراز کشیدم و دوتا سیب خوردم و با خودم میگفتم اخه چیشده هرچی فکر میکنم چیزی به ذهنم نمیرسه که چه خبر شده آخه .

خداروشکر بدنم داشت گرم میشد ، از پشت پرده زل زده بودم به لامپ جلوی مغازه که یه دفه یه صدای مهیبی بلند شد و برق قطع شد . 


ادامه ی داستان یکشنبه 30 فروردین ...