از خواب پریدم . چه خواب بدی بود . . .
ولی انگار هنوز خوابم . . . کم کم دارم میترسم . . .
هوا تاریک شده . . .
آتیش و دود ، تو دل تاریکی ، زیبایی ترسناکی درست کرده . . .
تمام بدنم درد میکنه . . .
از خواب پریدم . چه خواب بدی بود . . .
ولی انگار هنوز خوابم . . . کم کم دارم میترسم . . .
هوا تاریک شده . . .
آتیش و دود ، تو دل تاریکی ، زیبایی ترسناکی درست کرده . . .
تمام بدنم درد میکنه . . .
دوباره یه صبح دل انگیز دیگه . . .
ساعت 6 صبح اولین روز مهر ، من باید اولین روز مدرسه رو دیر نرسم .
سریع یه صبحونه ی مختصری خوردم و از خونه با وضو زدم بیرون .
تو محل همه تقریبا میدونستند که معلم شدم . حتما خواهرم شماره ی خانواده ی سعیدی رو نداشته که اونا رو توی مسافرت باخبر کنه