دوباره یه صبح دل انگیز دیگه . . .

ساعت 6 صبح اولین روز مهر ، من باید اولین روز مدرسه رو دیر نرسم .

سریع یه صبحونه ی مختصری خوردم و از خونه با وضو زدم بیرون .

تو محل همه تقریبا میدونستند که معلم شدم . حتما خواهرم شماره ی خانواده ی سعیدی رو نداشته که اونا رو توی مسافرت باخبر کنه 

از در خونه راه افتادم . . .

-صبح بخیر . . . مبارک باشه 

-چاکر علی آقا هم هستیم

-داش علی پس شیرینی کو ؟؟!

- . . .

داشتم میرفتم که یه صدای مهیب و با حالی شنیدم  . . .

- داش علی . . . واستا!!!

با خنده و تعجب برگشتم و نگاهم به عباس آقا میوه فروش محلمون گره خورد 

گفتم : سلام. جانم ؟!

گفت : علیک سلام . . . بیا این میو هارو بگیر ، روز اول مدرسه باید یکم جون داشته باشی جوون .

گفتم : دست شما درد نکنه حاج عباس سیرم بعدم داره دیرم میشه .

گفت : خب من که نمیگم همشو الان بخور که با خودت ببر 

همین که دس کردم پولشو از جیبم در بیارم و بدم دیدم آروم گوشم رو گرفت و گفت : آخه بچه جون ، پول هدیه رو که پس نمیدن ...

گفتم : خیلی ممنون حاج عباس . . .

خندید و گفت : برو به امون خدا . . . 

راه افتادم ، با اینکه ساعت 6:30 بود ولی انگار ساعت 5 عصر شده و محل پر آدم بود . مادر پدرایی که داشتند بچه هاشون رو راهی مدرسه 

 میکردند .بوی اسپند اول صبح . آب و قرآنی که رسم همیشگی ماست . همه و همه یه حس خوبی توی من ایجاد میکرد . رسیدم به سر خیابون خواستم تاکسی بگیرم که با تعجب فهمیدم کیف پولم رو جا گذاشتم . 

با عجله برگشتم داخل کوچه  .  هنوز چند قدمی نرفته بودم که یه صدای عجیب اومد . . .

سکوت تامل برانگیزی کل محل رو در بر گرفت .. .. .. 

مضمون صدا این بود . . .

علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله ی هوایی انجام خواهد شد محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید . . . . . ...........

آژیر به صدا در اومد. . . 

همه ساکت و بهت زده بودند . . . هنوز چهره ها رو خنده گرفته بود .  .  . همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد ... چشمام سیاهی رفت گوشم سوت کشید . . . دردی احساس نمیکردم ولی متوجه میشدم که با صورت به زمین میخورم . . .حس عجیبی بود . . . چند وقتی تو این حالت بودم . . .

برای خودش یه عمری بود . . . میتونم تک تک چهر های امروز صبح رو به یاد بیارم . . .

.

.

.

گلوم رو خاک گرفته .  . .  بدنم خیلی درد میکنه . . . چشمام خیس شده . . .

دستم رو نمیتونم تکون بدم . . . گوشام هنوز زنگ میزنه . . .

با هزار زور و زحمت دست چپم رو بالا آوردم و روی چشمام رو پاک کردم . . . تونستم دست پر از خونم رو به صورت تار ببینم . . .

خیلی خستم . . . خواب خیلی بدی دارم میبینم . . .

دوباره چشمام رو روی هم میذارم تا یکم بخوابم . . .


ادامه دارد . . .