۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام علی» ثبت شده است

خنده ی خاک (قسمت اول)

دوباره یه صبح دل انگیز دیگه . . .

ساعت 6 صبح اولین روز مهر ، من باید اولین روز مدرسه رو دیر نرسم .

سریع یه صبحونه ی مختصری خوردم و از خونه با وضو زدم بیرون .

تو محل همه تقریبا میدونستند که معلم شدم . حتما خواهرم شماره ی خانواده ی سعیدی رو نداشته که اونا رو توی مسافرت باخبر کنه 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ZAHEED

غروب مبهم (قسمت 2)

از مغازه بیرون اومدم و به اطرافم نگاه کردم ولی هیچ چیز خاصی نبود 

داشتم اطرافم رو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه عمارت یزرگ . نمیدونم چرا ولی حس کردم صدا باید مربوط به اونجا باشه ، برا همینم راه افتادم سمتش . هنوز چند متری نرفته بودم که دوباره چراغای خیابون روشن شد . خواستم دوباره برگردم به مغازه و استراحت کنم ولی ته دلم انگار یه چیزی منو سمت امارت می برد . نمیدونم چه حسی ، شاید امید داشتم که اونجا کسی رو ببینم برا همین حرکت کردم .

 از خیابون اصلی خارج شدم و دوباره وارد کوچه شدم . کوچه ها پیچ در پیچه  ، همین جور که میرفتم به خونه های اطراف نگاه میگردم  چراغی روشن نبود ،از خیابون اصلی دور شدمو نورش کم کم داشت محو میشد .

 فضا وهم انگیز بود ، صدای قطرات ریز بارون تو ناودونای خونه ها به این مسئله دامن میزد ، یه مقدار ترسیده بودم . قدمهام رو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
ZAHEED