دوباره یه صبح دل انگیز دیگه . . .

ساعت 6 صبح اولین روز مهر ، من باید اولین روز مدرسه رو دیر نرسم .

سریع یه صبحونه ی مختصری خوردم و از خونه با وضو زدم بیرون .

تو محل همه تقریبا میدونستند که معلم شدم . حتما خواهرم شماره ی خانواده ی سعیدی رو نداشته که اونا رو توی مسافرت باخبر کنه