از مغازه بیرون اومدم و به اطرافم نگاه کردم ولی هیچ چیز خاصی نبود 

داشتم اطرافم رو نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه عمارت یزرگ . نمیدونم چرا ولی حس کردم صدا باید مربوط به اونجا باشه ، برا همینم راه افتادم سمتش . هنوز چند متری نرفته بودم که دوباره چراغای خیابون روشن شد . خواستم دوباره برگردم به مغازه و استراحت کنم ولی ته دلم انگار یه چیزی منو سمت امارت می برد . نمیدونم چه حسی ، شاید امید داشتم که اونجا کسی رو ببینم برا همین حرکت کردم .

 از خیابون اصلی خارج شدم و دوباره وارد کوچه شدم . کوچه ها پیچ در پیچه  ، همین جور که میرفتم به خونه های اطراف نگاه میگردم  چراغی روشن نبود ،از خیابون اصلی دور شدمو نورش کم کم داشت محو میشد .

 فضا وهم انگیز بود ، صدای قطرات ریز بارون تو ناودونای خونه ها به این مسئله دامن میزد ، یه مقدار ترسیده بودم . قدمهام رو