هوا سرده ... هر چند دقیقه صدای رعد برق خفیفی به به گوش میرسه... باید کجا برم ... سکوت وهم انگیزی ذهنم رو مشغول کرده .

نمیدونم باید کجا برم ... شهر خیلی ساکته .

کم کم آسمون رو به تاریکی میره . یه نمه بارون گرفته باید به یه سمتی برم.

باید از کوچه برم به سمت خیابون اصلی شاید یه راهی پیدا کنم ، شاید کسی رو ببینم . باید یه لباس گرم تنم کنم . از فرط سرما دستام رو زیر بغلم گذاشتم تا گرم بشن

از دور چشمم به چراغ های خیابون میخوره . سرعتم رو تندتر میکنم تا بلاخره رسیدم اما سکوت عجیبی همه حکم فرماست . انگار فقط منم و خودم تو شهر به این بزرگی .

 

دلهرم دوچندان شد ولی بیشتر از اون ذهنم پر سواله ،همینطور چشم مینداختم که از دور متوجه یکی از مغازه های ته خیابون شدم که چراغش روشنه به خوشحالی به سمتش میدویدم نمیدونستم براچی انقدر خوشحالم ولی با این حال بازم سریعتر میرفتم ... 

به اونجا رسیدم مغازه ی میوه فروشی بود میوه هاش خیلی تازه به نظر میرسید . انگار همین الان از درخت چیده شدن ... ترکیب بوی سیب و پرتقال تازه بهم حس خوبی میداد خیلی هم گرسنمه میخوام بردارم ولی کسی نیست که ازش اجازه بگیرم . صدا زدم : کسی اینجا نیست ؟